من، آزر!
به زودی سالیان عمرم به پایان میرسد و من هنوز ناگفتههایی دارم. در این چند روز حالم بهتر بود، بیماری روح به تن منتقل شد و من از این جهت خوشحالم. در رویایی دیدم که روی یک صندلی نشسته و توانِ تکان دادن خویش را ندارم. تعبیرش این بود که شاید آخرین بیماری روزگار دنیا را تنِ من متحمّل است.
این محبوبِ مردم، جان همه را میستاند، چه اینک چه فردا. من هم گلهای ندارم، هر چند خیلی زود در آتش خشم کسی که جز او کسی هست فرو میروم ولی چاره چیست؟ هر چه پیرتر میشوم، حرص و طمعم زیادتر میشود، مال و فرزندانم دوستداشتنیتر میشود، دنیا را بیشتر دوست خواهم داشت؛ بنابراین جدا شدن از محبوب آینده سختتر میشود تا به سوی محبوب اکنون شتافتن.
هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم، هر چند همنشینانم را از دست خواهم داد و همنشین فرعون و قارون خواهم شد؛ ولی اگر در دنیا میماندم کسی کنارم نمیماند. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
نمیدانم چه باید گفت. فقط همین را میخواستم بگویم، از تک تک کارهایی که کردهام پشیمان نیستم. اگر دوباره به گذشته بازگردم، همان رفتار و همان گفتهها را خواهم داشت در برابر برادران مذهب و لامذهبم.
این سخن نیمه بلند برای به امید دیدار گفتن نیست، مگر اینکه به جهنم بیایید؛ در این صورت، مجالی برای دیدار نیست و همچنین ضربالمثل شده است که در آتش سلام دادن خوب نیست، مگر اینکه ابراهیم باشی. فاتحهای نخوانید! آمرزشی نخواهید! اینک که میدانید من، آزر! عموی ابراهیم، هستم؛ تو که ابراهیم هستی برای مشرک آمرزشی نخواه!
- ۹۸/۰۵/۲۵
سلام خسته نباشید عالیست.
وبلاگ ما روهم دنبال کنید مطالب باارزشی خواهیم گذاشت
http://notebooks.blog.ir/