هپروت

تخیلات احمقانهء ذهن خطرناک من!

هپروت

تخیلات احمقانهء ذهن خطرناک من!

چند تکه آشغال را سر هم کن و به خورد دیگران بده به اسم: تخیلات احمقانهء ذهن خطرناک من!

آخرین مطالب

طناز گریان

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۱۶ ب.ظ


درسش را رها کرده، و سر فرصت با عشق به میهن رفته است سربازی. دورهء سربازی بهترین دورهء عمرش بوده. نه موبایل داشته، نه هیچ چیز دیگر. فقط و فقط عشق ورزیده، تنومند شده و بعد هم آدم شده.
دختر هم که آنجا نبوده، مکر و حیله‌ای هم نبوده! یک عهد محکم بین‌شان بوده بدون هیچ شیطانی، بدون هیچ میوهء ممنوعه‌ای!
پس از سربازی مدتی در شهرش بوده و بی‌قراری‌های شب باعث شد که دوباره بار و بندیل ببندد هر چند خرد، برود دوره‌های مرزبانی ببیند، برود سوی مرزهایی که آن سویش حیواناتی وحشی‌تر و احمق‌تر از خودش به او حمله می‌کردند، نورآشام‌ها! (کسانی که نور حقیقت را می‌بلعند و بعد آروغ می‌زنند و مطمئنا یک نورشابه -خوراک نور از نوع مونث- نیز به آن صیغه یا الحاق میکنند.)
خوب! می‌رود به سوی مرزها. چند صباحی میگذرد. استغفر می‌خواند، نماز شب می‌خواند، با اخلاص تمام، روزگار می‌گذراند. بعد روزی نورآشام‌ها حمله می‌کنند، از جان گذشته دفاع می‌کند، ولی اسیر می‌شود. تازه دوستانش را زده‌اند و این‌همه خون دیده است. با چشمانی اشکبار و دستانی بسته پشت تویوتا تکیده است -تک و تنها تکیه داده!- زیارت عاشورا را از حفظ خوانده است، یک سجده دارد که باید پس از پیاده شدن از ماشین خودش را پرت کند روی خاک تا انجامش بدهد! استغفارش را هم کرده است، مانده است قبل از تیربار یک یا حسین نیز بگوید.
ولی حیف! شهیدش نمی‌کنند. انگشتانش را می‌کشند و اطلاعات می‌خواهند. می‌گوید به خدا ندارم -قسم جلاله! یادش باشد توبه کند!- به خدا من فرمانده نیستم! این کاپشن فرمانده است که پریشب قبل از حمله‌تان انداخت روی من. مال من نیست! -ای فرمانده! ای کاپشن فرمانده! چه به تو بگویم.-
یک ماهی در اسارت است، تشنگی را درک کرده است، تنهایی را درک کرده‌است، هیچ‌کس نیست یاری‌اش کند. یهویی نیروی غیب می‌رسد، فرشتگان گمنام بلندش میکنند، می‌برندش توی سفینه. بعد کمی که به هوش می‌آید می‌بیند بیمارستان هم نبردنش، برده‌اندش بین یک عده مردم که لباسش را بدون اجازه‌اش پاره پوره می‌کنند. به هرحال کار آنها را درک می‌کند و از ماموران می‌خواهد که تا به لباس زیر آنجایش نرسیده‌اند، زودتر ببرندش غسالخانه! نفهمید فهمیدند یا نه ولی امیدوار است فهمیده باشند.
سه روز بعد در بیمارستان به هوش می‌آید. اِه! نمرده است، نمی‌داند چه کار کند. به طور خلاصه معروف شد، مشهور شد، فرمانده شد، بعد سیاسی هم شد، و این وسط یک کارهایی کرد که وقت مرگش تکرار میکرد کاش فرمانده کاپشنش را نداده بود!
کسانی که مسخره می‌کنند، مسخره می‌شوند و چه بد هم مسخره می‌شوند!


  • سها!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی