نامه ای به تو به هزار دلیل!
آری، شب نشده هوای رفتن کردم. از تو عذرخواهی نکردم و میدانم که کاری احمقانه کردم. امیدی ندارم به بازگشت و همچنین امیدی ندارم به قبول بازگشتم، چون تو خدا نیستی! هر چند در دو حالت نمیفهمم. نمیفهمم که درگاه آسمانی باز است یا رویِ منحوس من آن را قفل کرده است. خواهیم دید!
حال که تو را میبینم، خود را سرزنش میکنم. و چه حاصل از سرزنشها و حسرتها جز اینکه عمرم را بگیرند. اگر قرار است به جهنم بروم، بگذار اکنون خوش باشم. ولی تو خود، خوشی بودی و دیگر آن هم نیست! آه و حسرت مانده است فقط. خود کرده را تدبیر نیست!
بگذار بگویم، بهانهای ندارم هرچند این خود بهانه است. مقصر من نبودم، روزگار خیلی سریع میچرخید و من از آن، جا ماندهام. آن روز از آن چرخ جا ماندم و امروز حقیقت بر من آشکار شد. حیف که حقیقت همیشه تلخ است، اکنون من ماندهام و تنهایی و افسوس و آه و دیگران.
فریاد خودخواهی من پیچید و به خودم بازگشت. و این نوشته نیز خودخواهی است، برای التیام درد خودم! امشب نیز تمام میشود و شاید امشب فراموشکار تر از قبل باشم. برای منِ ناامید چارهای جز فراموشی نیست. هر چند شکست خوردم ولی افسوس که عادت میکنم. باز هم خودخواهی است ولی کاش اکنون دنیا تمام میشد یا کاش خوابی عمیق مرا غرق میکرد و از خاطرات تو دور!
خستهام. شاید این به خوابی عمیق منتهی شود. شب شد. آه! ازشب میترسیدم، در یک شب ابدی افتادم! ولی شب زیباست، به آن عادت میکنم. با تو زیباتر میشد؟ حرفی نیست! فقط شبت به خیر!
- ۰۰/۰۲/۱۹